ازمایشگاه سرد
سلاممممم
میدونم پارت قبلی مزخرف بود ولی
به این پارت حس خوبی دارم خیلی خوب شروع میکنم.
اینم پارت چهارم:
بعد از رفتن دکتر جک ارام بلند میشود و به سمت در میرود قبل از رفتن و بستن در به من با غم و غصه نگاه میکند ولی من فقط به پدرم نگاه میکنم و به او توجه ای نداشته ام ولی حدس میزدم اشک در چشم هایش جمع شده است ولی جرعت ندارد گریه کند چون نمیخواست کاری کند که حال من از اینی که هست بدتر بشود ناگهان برمیگردم و به او زل میزنم چشم هایش را میبندد ، به من پشت میکند و از اتاق بیرون میرود و همینطور در را پشت سرش میبندد.بعد از رفتنش چند ثانیه به در خیره میمانم و بعد به چشم های بسته پدرم زل میزنم اشکی که در چشمانم جمع شده بود ناگهان فرو میریزد حس میکنم دیگر نمیتوانم تحمل کنم حتی با اینکه این ها همش تقصیر منه دیگر نمیتوانستم نبود پدرم را تحمل کنم
موهای پدرم را ارام از روی صورتش کنار میزنم و ارام زیر لب بدون اینکه کسی بشنوه زمزمه میکنم : لطفا... برگرد.. من دیگه...دیگه... نمیتونم...
میدانستم خواسته ی زیادیه از اولشم این ها همش تقصیر من بود پدرم میگفت اینها همش خطرناکن من احمق گوش ندادم
همون لحظه ناگهانی جک وارد میشود به نظر حرف هایم را شنیده است حتی با اینکه من لب به سخن باز نکرده ام نفس نفس میزند خیلی سریع به سمتم می اید و محکم بغلم میکند
ج..ک..جک..؟مشکل..مشکل چیه؟
اما جک بدون حتی یه کلمه صحبت کند ارام از من جدا میشود و به چشمانم نگاه میکند دستش را روی موهایم میکشد و موهایم را به عقب در پشت گوشم قرار میدهد و ارام و با صدای گرفته میگوید :
من با دکتر صحبت کردم اون گفت...
مکث میکند سرش را پایین می اندازد و دستانم را میگیرد که نکنه حس تنهایی داشته باشم
اون گفت...دیگه نمیشه...نمیشه کاریش کرد...لیتی عزیزم
این حرف را که میزند قلبم اتیش میگیرد میدانستم باید کاری کنم ولی نمیدانستم چیکار
(ادامه دارد)
میدونم پارت قبلی مزخرف بود ولی
به این پارت حس خوبی دارم خیلی خوب شروع میکنم.
اینم پارت چهارم:
بعد از رفتن دکتر جک ارام بلند میشود و به سمت در میرود قبل از رفتن و بستن در به من با غم و غصه نگاه میکند ولی من فقط به پدرم نگاه میکنم و به او توجه ای نداشته ام ولی حدس میزدم اشک در چشم هایش جمع شده است ولی جرعت ندارد گریه کند چون نمیخواست کاری کند که حال من از اینی که هست بدتر بشود ناگهان برمیگردم و به او زل میزنم چشم هایش را میبندد ، به من پشت میکند و از اتاق بیرون میرود و همینطور در را پشت سرش میبندد.بعد از رفتنش چند ثانیه به در خیره میمانم و بعد به چشم های بسته پدرم زل میزنم اشکی که در چشمانم جمع شده بود ناگهان فرو میریزد حس میکنم دیگر نمیتوانم تحمل کنم حتی با اینکه این ها همش تقصیر منه دیگر نمیتوانستم نبود پدرم را تحمل کنم
موهای پدرم را ارام از روی صورتش کنار میزنم و ارام زیر لب بدون اینکه کسی بشنوه زمزمه میکنم : لطفا... برگرد.. من دیگه...دیگه... نمیتونم...
میدانستم خواسته ی زیادیه از اولشم این ها همش تقصیر من بود پدرم میگفت اینها همش خطرناکن من احمق گوش ندادم
همون لحظه ناگهانی جک وارد میشود به نظر حرف هایم را شنیده است حتی با اینکه من لب به سخن باز نکرده ام نفس نفس میزند خیلی سریع به سمتم می اید و محکم بغلم میکند
ج..ک..جک..؟مشکل..مشکل چیه؟
اما جک بدون حتی یه کلمه صحبت کند ارام از من جدا میشود و به چشمانم نگاه میکند دستش را روی موهایم میکشد و موهایم را به عقب در پشت گوشم قرار میدهد و ارام و با صدای گرفته میگوید :
من با دکتر صحبت کردم اون گفت...
مکث میکند سرش را پایین می اندازد و دستانم را میگیرد که نکنه حس تنهایی داشته باشم
اون گفت...دیگه نمیشه...نمیشه کاریش کرد...لیتی عزیزم
این حرف را که میزند قلبم اتیش میگیرد میدانستم باید کاری کنم ولی نمیدانستم چیکار
(ادامه دارد)
- ۱۰.۴k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط